از من دور شدی
سکوتی را می شنوم
از پسوی نگاهت.
جان گرفته در نگاهت عشقی که قبلا دوست میداشتی
میبینمت که دیگر تنها نیستی.
نمی توانم ببینمت، گویی سالهاست نمیشناسمت.
تو رفتی به گذشته ها و با عشقی برگشتی که تمام تو را عوض کرد.
و من اینک ، دیگر نمی شناسمت.
نمی توانم بببینم لای هر برگ خاطرت ، به دنبالش میگردی.
نمی توانم ، نوازش روحت را ببینم که بر روی حس های گنگ گذشته می لغزد.
نمی توانم ؛ کنارت باشم و کنارم نباشی
نمی توانم نمی توانم این گونه تو را از دست بدهم بدون اینکه برایت جنگیدن.
نمی توانم .....
+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۵ ساعت 9:5 PM توسط سامره
|
همه آن چیزی که در ماست ولی از آن می گذریم