از من دور شدی

سکوتی را می شنوم 

از پسوی نگاهت.

جان گرفته در نگاهت عشقی که قبلا دوست میداشتی

میبینمت که دیگر تنها نیستی.

نمی توانم ببینمت، گویی سالهاست نمیشناسمت.

تو رفتی به گذشته ها و با عشقی برگشتی که تمام تو را عوض کرد.

و من اینک ، دیگر نمی شناسمت.

نمی توانم بببینم لای هر برگ خاطرت ، به دنبالش میگردی.

نمی توانم ، نوازش روحت را ببینم که بر روی حس های گنگ گذشته می لغزد.

نمی توانم ؛ کنارت باشم و کنارم نباشی

نمی توانم نمی توانم این گونه تو را از دست بدهم بدون اینکه برایت جنگیدن.

نمی توانم .....

 

 

 

 

هنوز اینجا به تصویری می نگرم

            که گمان میکردی، من همان تصویرم

  و نقشی میبینم که گمان میکردی تا همیشه در آن میپوسم

نمی دانم شاید دلیلی باشد برای همه چیزهایی که رفتند و همه چیزهایی که هست 

               شاید دلیلی برای نبودنها یافت 

                       ولی چرا باید در اکنونم به دنبال نبودنها باشم

              اکنون من با من است 

                         تنها چیزی که از من است 

 

زبان زندگی

زندگیم اینگونه است 

یعنی " من به این زبان با خودم سخن گفتم "

     اینگونه با خودم ارتباط برقرار کردم 

زندگی من، زبان من است با من.

       همه حرفهایی نگفته ای که نشنیدم

 همه دقایقی که خودم را ندیدم

 

مرد

سر برآور 

از میان بازوانم

شروع لحظه بعد در خاطرت خواهد نشست

مرا ببین همان گونه که هستم 

از من دریغ نکن دستانی که لمس میکند همه چیز را در برهنگیش.

این گونه بنگر که هستی 

همان گونه که هستی و هستم

از من دست بکش

به دورها برو و بی خود برگرد .

کسی عمق اندوه تو را نخواهد فهمید

در خود بنشین

کمی با خود مهربان باش

کمی از خودت بگو با خودت

خودت را لمس کن

چراغی شو در تاریکی خیالت.

تو سیاهی شب نیستی

سیاهی تو در جانت است

رنگ نیست

نقشیست بر تو .

بگذر از تمامت بگذر تا خودت را بیابی

 

کسی که قلبم را گرم کرد ....

از دورها هم دورتر رفتم ....

ولی قصه آدمی همین هست همیشه همین بوده

هیچ جا اونقدر دور نیست 

که تو بتونی از کسی که قلبتو به تپش میندازه 

دور باشی

هیچ جا برات دیگه عادی نیست

هیچ دقیقه ای تنها نیستی 

همیشه هستتتت، اونی که میخوای در ذهنت ، تنهات بذاره